هفته پیش جمعه،
مامان پیش مامان بزرگ بود چون که بابا رفته بود جلسه.
ب.ق بخاطر کرونا اصلا نمی‌رفت پیش مامان بزرگ، ب.آ هم داشت کامپیوتر باغ و درست میکرد.
من دلم میخواست برم پیش مامان چون میدونستم اونجا حوصلش سر می‌ره. ولی در کمال ناباوری اشتباه میکردم چون به لطف نت سرش خیلی مشغول بود :/
به ق گفتم بیا بریم دوغ بگیریم ، ولی راستش نقشه داشتم میخواستم برم پیش مامان و چون میدونستم اگه بگم منو ببر پیش مامان نمیبره، پس نقشه ریختم که به بخاطر دوغ خریدن از باغ بریم بیرون(ق عاشق دوغه!)
-------------------------------
نوشته ی بالایی فقط یک مقدمه بود! یعنی زیاد برام نوشتنش مهم نبود
نمی‌دونم! نمی‌دونم! شاید یک روزی مثل نوشته ی پایین برام با ارزش باشه.
-------------------------------
اون روز پیاده رفتیم.
یهویی حس کردم این مسیر چقدر برام آشناست! این باغ ها! این آبی که از کنار باغ ها میگذره!
پرت شدم به بچگی.
پرت شدم به وقتهایی که با مامان، ق، آ، خاله هاو. اون مسیر و پیاده می‌رفتیم
مغازه ها. پیاده روها درخت ها. اداره ها. علف ها همشون برام آشنا بود انگار که باهاشون خاطره دارم ! انگار که تو بچگی باهاشون خاطره ساختم و الان یادم نمیاد ، فقط برام آشنا هستن
ولی واقعا درسته که میگن تو لحظه زندگی کن ، لذت ببر، چون که شاید آخرین بار باشه
شاید حرف کلیشه ای باشه ولی آدم تا خودش تجربه نکنه نمی‌فهمه! من تو این بیست یک سال عمرم اولین بار بود که اینطوری میشدم. 
آخه میدونی، من اون مسیر تو این چند سال شاید چند صد بار با ماشین رفتم، ولی هیچ وقت اینطوری نشدم. هیچ وقت به بچگی نرفتم هیچ وقت همچین حسی نکردم
اونروز که پیاده می‌رفتیم به ق گفتم شاید آخرین بار باشه که این مسیر و پیاده میرم. شاید آخرین باری باشه که همچین فرصتی دیگه برام پیش بیاد 
از اون بچگی که میگم هفت هشت سال میگذره 
آخه هشت سال پیش. مامانجونم مرد. بغض
بعد مردنش دیگه زندگیم عوض شد. حال و هوای زندگیم عوض شد
می‌خوام از آخرین بارهایی که نفهمیدم کی بود بگم
آخرین بار کی ها خونه مامانجون بودیم و مامانجون حالش بود؟! واقعا کی؟! آدم فکر می‌کنه یادش نمیاد ولی حتما آخرین باری بوده دیگه مگه نه؟!.
آخرین بار کی با ذوق کفشای جدیدمو به مامانجون نشون دادم؟!
آخرین بار کی با شور و ذوق رفتیم خونه مامانجون ؟!
آخرین بار کی کنار مامانجون خوابیدم و فقط تو خواب بهش لگد زدم
آخرین بار کی از صندوق خونه ، لحاف تشک هارو ریختیم کف اتاق؟!. 
آخرین بار کی پسرخاله ها سر لحاف تشک دعوا کردن
یا باهم حرف می‌زدن و نمیذاشتن مامان و خاله ها بخوان  و مامان اینا دعواشون میکرد.
آخرین بار کی خاله ها و مامان با جیغ مخصوصشون بچه هاشونو برا نماز صبح بیدار میکردن
آخرین بار کی اونجا همه دور هم صبحونه خوردیم. 
صبحونه ای که آقاجون انگور هارو از حیاط میکند یا خیارهای بزرگ درختی که خاله از حیاطشون آورده بود یا نونهایی که آقاجون دوتا خونه بالاتر از خونشون می‌خرید.  
آخرین نهار کی بود ؟
  مامان اینا تقسیم بندی میکردن ، دو نفر پختن نهار دو نفر تمییز کردن خونه. 
  من هم از این اتاق به اون اتاق. از این حیاط به اون حیاط با خودم بازی میکردم. با خودم حرف میزدم و. 
  مامانجون هم بعد نماز ظهرش می‌رفت آشپزخونه تو صندلی مخصوص خودش میشست :))) کی آخرین بار نشست اونجا و نفهمیدیم کی؟!.
  آخرین بار کی آقاجون با کمکیش برا خرید به هفته بازار رفت.
   موقع برگشتن یه چرخ فقط خربزه و هندونه بود :)
   
  آخرین بار کی عصر، خونه به سکوت میرفت و همه می‌خوابیدن به جز من! که عصرا من از این سکوتی دلم میگرفت! واقعا همه جا ساکت میشد به جز صدای پرنده ها هیچی نمیومد. ولی الان که فکر میکنم میتونست پر از آرامش باشه. 
  آخرین بار کی اذان مغرب و اونجا شنیدم حسش خاص بود، انگار هم دوست داشتی هم دوست نداشتی بعد اذان پرده هارو می‌کشیدیم :)
  آخرین بار کی تو سینی قرمز رنگ آقاجون هندونه و خربزه برید. و آخرین بار کی تو پیش دستی های ملامین که نقاشی روشون خیلی خوشگل و رویایی بود هندونه خوردم.
  آخرین بار کی داروهای مامانجون و دادم؟! 
  اخربن بار کی رفتم از حیاط آلبالو و گیلاس چیدم
  و
  .
  .
  .
  -------------------------------
مامانجونم دلم برات خیلی تنگ شده. دلم میخواست بودی و محکم بغلت میکردم و سرم میذاشتم رو پاهات و با دستای خوشگلت موهامو ناز میکردی. آخرین بار کی موهامو ناز کردی و من نفهمیدم؟! :)
مامانجون اینجا خیلی دعامون میکردی. هر روز برامون آیت الکرسی میخوندی. لطفاً اونجا هم هوامون داشته باش. دعام کن. دارم بیراهه میرم. دعا کن خوب بشم
-------------------------------
اینارو نوشتم تا تنها خاطره های خوب زندگیم از  یادم نره چون میبینم یادم می‌ره و نمی‌فهمم
الان با یاد آوردن هر یک از اینا گریه کردم. چون که یادم رفته بود
  
  

 


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها